من نگویم

ساخت وبلاگ
دورانی هست حالِ آدم خوب نیست، حال خراب ِ واقعی ،‌اصن حالت خوب نیست.
مثل حال الانِ من ،‌مثلِ حال دیروز و هفته های پیشِ من 
توی این دوران مدام، سگ دو می زنی. که حالت اینی نباشه الان هست. ورزش می کنی، میخندی، بیرون می ری، می نویسی ، کتاب می خونی …اما ریشه ذهنیت و استرس لعنتی مثل کَنه بهت چسبیده بین تمام خنده هات وجود داره.
سعی می کنی حالت خوب باشه ، ولی صبح با یه فکر خراب بیدار می شی و با یه فکر خراب تر می خوابی…
اگه الان گذشته بود ، دلم با دیدن علی خوب می شد اگه الان گذشته بود، دلم قرص بود یکی هست که حواسش هست.

الان گذشته نیست . حال منم خوب نیست.

قبل این یه علی بود که بود . یه خانواده که سن و رفتارت براشون سوال نبود و قبولت داشتنت. یه سارو بود که دیدنش حالم خوب می کرد. یه چاردیواری امن به جز خونه داشتم.‌ چندتا دوست با مرام…
این حال نکبتی الان من، اثر از دست دادن تک تک اینا توی یه سال گذشته ست.
دوستام بزرگ شدن ، با همراهاشون سفر می رن بیرون می رن تهران زندگی می کنن سرکار میرن .. دیه اونی نیست که باید باشه… حق میدم بهشون جز حالِ خوب چیزی براشون نخواستم.
چاردیواری هم با دست کلید بخشیده شد به کسی دیگه که حس راحتی کنه. سارو تقدیم به کسی دیگه شد، که مدیریت بشه. تمام آرزو هام و افکارم واسه کارای بعدی بخشیده شدن به کسی دیگه و من باید کار خودمو بکنم و نظراتم شدن دخالت…بعد همه اینا من سکوت کردم، کاش می فهمیدید چقدر قرار شد دیگه نباشم…
علی رفت . رفته پی برنامه های خودش … از صبح تا نیمه شب.
هر وقت هم بخای حرف بزنی باید وقت بگیری بری دفترش. کاش یادش بیفته سه دفعه ای رو که گفتم علی وقت داری بیام باهات حرف بزنم یادش بیاد. حال نداشت … عصبانی بود… حوصله نداشت … خوابید بعد بیدار شد گفت: کارت مهم بود؟ دوباره باید وقت بگیرم برای درد دل!
نتونستم برای قلب شکسته شده ام (یگانه) براش صحبت کنم ، چون با شروع حرفام تنها چیزی که می گفت این بود  «که دیدی من چقد خوب رفتار کردم... حال کردی من چقدر باشعور بودم…» و من تمام جملات بعدی رو توی گلوم قورت می دادم… 
علی نیست وقتی هم هست نمیخاد حرفامو بشنوه مدام میگه : بیخیال از مامان بابا نگو… تورو خدا الان بیخیال این حرفا …میشه خواهش کنم از این آدم حرف نزنی جلو من … داری غز می زنی راجع این آدم ها … میشه از کار حرف نزنی … تو کار خودتو بکن کار به چیزای دیگه نداشته باش…و عه دوست دیه بیخیال ول کنا …

 

به این فکر نکرد که دنیای من ساخته شد بود از علی و خانواده و سارو و فکر آینده و همین ۵ تا ادم دورم. ولی ننننننننباید راجع هیچ کدوم با علی صحبت می کردم چون عصبانیش می کرد…  حتی نمیشد به عنوان نردیک ترین دوست اتفاقات براش تعریف کرد چون عصبانیش می کرد.
چی می گفتم دیه ؟ مگه دنیای من آدم های دیه ام داشت؟ چی می گفتم از علت گرمایش زمین؟ هر بار پرسید که چه خبر چی می گفتم ؟؟؟ چی ؟ وقتی نباید از آدم ها و اتفاقات دورم باهاش حرف بزنم!!

ماه ماه ها همین طور گذشته و داره می گذره ، و تعجب می کنه من چرا حرف نمی زنم.
میدونی 
یه دورانی هست حالِ آدم خوب نیست، حال خراب ِ واقعی ،‌اصن حالت خوب نیست.

my birthday...
ما را در سایت my birthday دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5imokab بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت: 16:10